آتشکده کلانتر

نیایش در سکوت دالان

گشتی در آتشکده می‌زنم که در جای جایش روی دیوار شعری نوشته؛ شعری از حافظ می‌بینم و با خود زمزمه می‌کنم: «بعد از این نور به آفاق دهیم از دل خویش / که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد».

به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: اتاق نیایش که باز می‌شود چشمانم گره می‌خورد به شمایل آشو زرتشت؛ انگشت اشاره رو به بالا و عصایی چوبی در دست. پایین در اتاق، گلدانی کوچک گذاشته‌اند با چند عود و کنار آن صندلی چوبی نیایش که درست رو به روی قاب‌هاست؛ جایگاهی برای نیایش و دعا برای آمرزش رفتگان. خانه سابق کدخدای روستای «مزرعه کلانتر» میبد با قاب‌هایی آویزان از دیوار، تماشایی است. مردی چهارشانه ایستاده با کت و شلواری مشکی و زنی با لباس مجلل در کنارش. در گودی دیوار عکس‌هایی از پیرمردی ساده و روستایی می‌بینم و در مرکز دیوار علامت فروهر بزرگی که زیر آن نوشته شده: «راه در جهان یکی است و آن راه راستی است.» اینجا در خانه کدخدا «سامیا» همه چیز همانطور است که سال‌های سال پیش بوده.
روستای مزرعه کلانتر از توابع بخش مرکزی شهرستان میبد است. درست در ۳۶ کیلومتری جنوب این شهرستان و ۳۹ کیلومتری شمال یزد. روستایی زرتشتی نشین که یکی از روستاهای هدف گردشگری شهرستان میبد به شمار می‌رود. بعد از ظهر گرم یک روز بهاری به دیدن این روستای زیبا می‌روم. البته پرسان پرسان از راننده کامیون‌هایی که مشغول خالی کردن بار کاشی و سرامیک در ابتدای جاده. تنها تابلویی که آدرس روستا را نشان می‌دهد، همانی است که ابتدای جاده می‌بینید و دیگر هیچ. یک ربع بعد در مزرعه کلانتر هستم.
منحنی‌های سقف خانه‌ها و رنگ کاهگل روستا از دور خوشامد می‌گوید. کسی پیدا نیست و مجبورم آنقدر پیش بروم تا به لبخند مردی برسم که انگار خیلی وقت است منتظرم نشسته. نامش بهرام منوچهری است؛ سریع جلو می‌آید و می‌گوید اگر دوست داری روستا را نشانت بدهم. پاسخش را با لبخندی می‌دهم و همراهش می‌شوم. در راه از روستا و مردمش می‌گوید: «اسم این روستا در واقع نشان دهنده این است که از همه روستاهای مجاور بزرگ‌تر بوده. برای همین می‌گویند کلانتر.»
زنی در دالان تنگ با صدای بلند شروع می‌کند به حرف زدن با بهرام. داخل می‌شویم تا خانه کدخدا سامیا را ببینیم: «این خانه مال کدخدا بوده برای همین این شکلی است. چهار صفه‌ای است و یک صفه‌اش برای نماز و نیایش است که عکس بازماندگان را هم همان‌جا می‌گذارند. خانه‌های روستا این شکلی نیستند.» در اتاق را باز می‌کند و بوی ملایم عود در حیاط پخش می‌شود. از لای در شمایل اشو زرتشت بین عکس‌های بازماندگان جلب توجه می‌کند. عکس‌هایی خاک خورده در قاب‌هایی کوچک و بزرگ. بهرام که نگاه مشتاق من را می‌بیند، می‌گوید: «برو داخل!» وارد که می‌شوم به چشم‌های درون قاب‌ها نگاه می‌کنم و خود را در اتاق نیایش سال‌های سال پیش می‌یابم.
در آشپزخانه قدیمی و دود گرفته، دو تنور با ارتفاع متفاوت می‌بینم و آن طور که بهرام می‌گوید، برای این است که افراد با قد مختلف بتوانند نان بپزند. درهای اتاق تو در تو را باز می‌کند که هر کدام پر از پنجره است. همینطور در خانه قدم می‌زنم و از منوچهری می‌پرسم این روستا چقدر قدمت دارد، می‌گوید: «هیچکس دقیق نمی‌داند.» در اینترنت جست و جو می‌کنم و به دوره صفویه می‌رسم، یعنی حدود ۵۰۰ سال پیش. هرچند یکسره تذکر داده‌اند که قدمت واقعی آن بیش از اینهاست. محمد شیبانی بخشدار مرکزی میبد تاریخ روستا را پیش از اسلام می‌داند: «در این روستا آثاری از آب انبارهای قدیمی و آسیاب‌های آبی و بقایای قلعه‌های تاریخی به جا مانده از دوره ساسانی و دوره پیش از اسلام هست که نشان می‌دهد قدمت آن بیش از هزار و ۵۰۰ سال است.»
بهرام می‌گوید: «ساکنان همیشگی روستا ۲۰ تا ۲۵ نفرند اما روزهای تعطیل بقیه هم که این طرف و آن طرف کار می‌کنند، برمی‌گردند روستا. ما اینجا هر ماه یک جشن داریم.»
از کوچه‌های تنگ و کاهگلی می‌گذریم و دیوارهایی که شاخه‌های انارشان به کوچه ریخته. در کوچه در مهر که به آتشکده می‌رسد یک درخت مو را روی قابی چوبی گذاشته‌اند تا هم سایه‌بان باشد هم زیبایی‌اش را به رخ بکشد. روی دیوارهای کاهگلی روستا قاب‌های کوچکی از شعر و جمله‌های حکمت آمیز هست که در کاهگل فرو رفته‌اند: «یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می‌نمایی.»
به آتشکده می‌رسیم که در سال ۱۳۷۱ بازسازی شده. بهرام می‌گوید: «اینجا را سال ۷۱ بازسازی کردند و آتش را بردند خانه همسایه بعد که ساخته شد دوباره آوردند اینجا گذاشتند.» بالای در ورودی بنرهای بزرگی نصب شده که توضیح می‌دهد آتش در دین زرتشتی مقدس است و زرتشتیان آتش پرست نیستند. همین طور فروهری بزرگ در قابی آبی که در سه سوی آن خلاصه این دین باستانی خودنمایی می‌کند؛ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک.
منوچهری در اتاق بزرگی را باز می‌کند که آتشی در دل آن می‌سوزد. دورتادور صندلی است و پشت حفاظ شیشه‌ای زغالی نرم و سبک در آتشدان فلزی می‌سوزد. فضا بوی ملایم زغال و عود می‌دهد. راهنمای من می‌گوید: «آتشکده ما شبیه آتشکده یزد و تهران و جاهای دیگر نیست که شعله بکشد. اینجا آتش زیر خاکستر است. هدف ما این است که آتش همیشه برپا باشد. یک ساعت دیگر وقتی این چوب سوخت مسئولش می‌آید چوب دیگری می‌گذارد تا کم کم
بسوزد.»
گشتی در آتشکده می‌زنم که در جای جایش روی دیوار شعری نوشته و شرح آداب یا ادعیه‌ای آویزان است. شعری از حافظ می‌بینم و با خود زمزمه می‌کنم: «بعد از این نور به آفاق دهیم از دل خویش / که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد» چند گردشگر داخل می‌شوند و به اتاق سفید رو به روی آتشکده می‌روند و به اشیای قدیمی که نشان دهنده شغل مردم روستاست، یعنی ابزار کشاورزی، نگاه می‌کنند. روی میزهای کوچک، تقویم زرتشتی و چند شمایل و کمی شیرینی هم برای فروش هست.
بهرام می‌خواهد کوچه زیبای کوروش را هم ببینیم با آن دالان کوتاه و تاریک و تودرتو و درهای چوبی خانه‌ها که به دالان باز می‌شود. بهرام توضیح می‌دهد که اینجا برای آنکه بتوانی به پشت بام هر خانه بروی باید بیرون بیایی و از پله‌های دالان به پشت بام بروی: «چندتا فیلم توی این کوچه کار کرده‌اند مثل «راز مهتاب». «رقص در غبار» فیلم اصغر فرهادی هم اینجا بود. پیشتر «سرو زیر آب» هم اینجا ساخته شده.» دالان آنقدر زیباست که راه رفتن در آن هم الهام بخش است. بوی کاهگل و صدای بادی که در آن می‌پیچد هوش از سر هر آدمی می‌برد، چه رسد به فیلمسازها و هنرمندان. همه اینها در کنار آرامش روستا و مردی زرتشتی که با آرامش و حوصله خاصی دوست دارد بی‌دریغ مرا در حس و حال روستای اجدادی‌اش شریک کند، لحظه‌هایی فراموش ناشدنی است. خانه بهرام انتهای دالان است. دعوت می‌کند داخل خانه او را هم ببینیم.
از او خداحافظی می‌کنم و بهرام به خانه برمی‌گردد و من در کوچه باغ‌های روستا قدم می‌زنم. به هر دیوار که نگاه می‌کنم، شعری زیبا می‌بینم. انگار به هزار سال پیش برگشته‌ام و در دالان‌های تاریخ با آرامش قدم می‌زنم. راستی چرا تا به حال به روستای مزرعه کلانتر نیامده بودم؟

منبع خبر:ایسنا

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *